دوستانی که نطرات و پیشنهاد بدن حتما ب اون عمل می کنیم
حتی حاضرم برا پرسپولیسیا و استقلالیا وب جدا بسازم
در باره طبیعت ایران و جهان و ....
لطفا نظر پیشنهاد و انتقاداتتون رو بهم بگید
دوستانی که نطرات و پیشنهاد بدن حتما ب اون عمل می کنیم
حتی حاضرم برا پرسپولیسیا و استقلالیا وب جدا بسازم
در باره طبیعت ایران و جهان و ....
لطفا نظر پیشنهاد و انتقاداتتون رو بهم بگید
راه های دنبال کردن ما............درادامه مطلبه
مَشهَد اَردَهال روستایی در ۴۲ کیلومتری غرب کاشان در ایران است. این روستا در میان افراد محلی به مشهد قالی نیز مشهور است. مشهد اردهال، در همسایگی دامنهٔ شرقی «قلهٔ اردهال کاشان»[۱] که بلندترین ارتفاعات ناحیهٔ اردهال کاشان است، قرار گرفته است . در این محل بنای امامزاده سلطان علی بن محمد باقر فرزند امام محمد باقر علیه السلام قرار دارد که قدمت آن به سده ششم هجری قمری میرسد.[۲][۳]
در روایت تاریخ میگویند: مردم فین کاشان در سال ۱۱۳ (قمری) قاصدی را به نام عامر بن ناصر فینی به مدینه نزد محمد باقر فرستاده بودند و از او درخواست پیشوایی راداشتند. فرزند خود سلطانعلی برادر جعفر صادق را رهسپار ایران و شهر کاشان کرد. امامزاده به کاشان رسید و در محله فین بزرگ ساکن شد و تابستان هابه دلیل گرمی هوا به منطقه اردهال میرفت. چند سالی اوضاع بدین صورت بود تا اینکه امامزاده سلطانعلی از نفوذ زیادی در بین مردم برخوردار گشت و این باعث ترس حاکم اردهال که زرین کفش نام داشت شد. وی سپاهی را برای قتل سلطانعلی به منطقه میفرستد و آن حضرت سرانجام در یک جنگ نابرابر که ۳ روز طول کشید، همراه یارانش در منطقه ییلاقی اردهال کشته میشود. محل دقیق کشته شدن در دربند ازناوه است که با نام قتلگاه در منطقه شناخته میشود. مردم فین پس از شنیدن خبر سراسیمه به طرف اردهال حرکت میکنند، ولی زمانی میرسند که وی کشته شده است، آنها حضرت را در قالی میپیچند و در نهر آبی که در آن نزدیکی است، شستشو میدهند و دفن میکنند. از آن زمان تاکنون همه ساله در دومین جمعه مهر ماه و با حضور هزاران نفر از مردم فین و کاشان آیین سنتی مذهبی قالیشویان برگزار میشود. چوبهایی که افراد در دومی جمعه مهر ماه هر سال به دست میگیرند دو روایت دارد. اول اینکه برای شستن قالیها در مشهد اردهال به کار میرود و دوم اینکه افراد آنها را به نشانه خونخواهی به دست میگیرند.
هر ساله در هفته دوم مهر که به هفته پایان برداشت محصولات کشاورزی در بین کشاورزان معروف است از روستاهای اطراف کاشان، کشاورزان و زوار برای بزرگداشت سالگرد کشته شدن سلطانعلی بن محمد باقر به مشهد اردهال میآیند و در مراسم قالیشویان شرکت میکنند. این مراسم تنها مراسم مذهبی در ایران است که بر اساس تقویم هجری شمسی و بر اساس سال کشاورزی برگزار میشود.
در روایات امامان شیعه از این منطقه به وردهار نیز یاد شده است. لازم است ذکر شود که سهراب سپهری نیز در زیارتگاه این شهر دفن شده است.
اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .
من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ی من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،
پی « قد قامت » موج .
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.
« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .
اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .
میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .
شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا .
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسه ی داغ محبت بود .
من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش « انشا »
اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .
عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره ی شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه ی زن.
بوی تنهایی در کوچه ی فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام .
جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .
حمله ی کاشی مسجد به سجود .
حمله ی باد به معراج حباب صابون .
حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .
حمله ی دسته ی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی » .
حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله ی واژه به فک شاعر .
فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه ی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه ی یونان می رفت.
جغد در « باغ معلق » می خواند.
باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را ، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم ، اما
شهرمن کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه ی پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
من صدای ، کفش ایمان را در کوچه ی شوق.
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پرو خالی شدن کاسه ی غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه ی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه ی عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .
زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی « مجذور » آینه است .
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،
زندگی « هندسه ی» ساده و یکسان نفس هاست .
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .
و نگوییم که شب چیز بدی است .
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پراکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد.
به خیابان برود .
ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان ها را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم .
سهراب سپهری
کاشان ، قریه ی چنار ، تابستان 1343
اهل کاشانم روزگارم بد نیست ...
اهل کاشانم.
روزگارم بد نیست.
تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی .
مادری دارم ، بهتر از برگ درخت .
دوستانی ، بهتر از آب روان .
و خدایی که در این نزدیکی است :
لای این شب بوها ، پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب ، روی قانون گیاه .
من مسلمانم .
قبله ام یک گل سرخ .
جانمازم چشمه ، مهرم نور .
دشت سجاده ی من .
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف .
سنگ از پشت نمازم پیداست :
همه ذرات نمازم متبلور شده است .
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته ی سرو.
من نمازم را ، پی « تکبیرة الاحرام » علف می خوانم،
پی « قد قامت » موج .
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست .
کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر.
« حجر الاسود » من روشنی باغچه است .
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است:
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود .
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است .
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است .
اهل کاشانم .
نسبم شاید برسد
به گیاهی در هند ، به سفالینه ای از خاک « سیلک » .
نسبم شاید ، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد .
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف ،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،
پدرم پشت زمان ها مرده است .
پدرم وقتی مرد ، آسمان آبی بود ،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد .
پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند .
مرد بقال ازمن پرسید: چند من خربزه می خواهی ؟
من ازاو پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟
پدرم نقاشی می کرد .
تار هم می ساخت ، تار هم می زد .
خط خوبی هم داشت .
باغ ما در طرف سایه ی دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقطه ی برخورد نگاه و قفس و آینه بود .
باغ ما شاید ، قوسی از دایره ی سبز سعادت بود .
میوه ی کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خوردم .
توت بی دانش می چیدم .
تا اناری ترکی بر می داشت، دست فواره ی خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت .
گاه تنهایی ، صورتش را به پس پنجره می چسبانید .
شوق می آمد ، دست در گردن حس می انداخت .
فکر ، بازی می کرد
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید ، یک چنار پر سار .
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود .
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود .
طفل پاورچین پاورچین ، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقکها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون
دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه ،
من به باغ عرفان ،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله ی مذهب بالا .
تا ته کوچه ی شک ،
تا هوای خنک استغنا ،
تا شب خیس محبت رفتم .
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق .
رفتم ، رفتم تا زن ،
تا چراغ لذت ،
تا سکوت خواهش ،
تا صدای پر تنهایی .
چیزها دیدم در روی زمین :
کودکی دیدم . ماه را بو می کرد .
قفسی بی در دیدم که در آن ، روشنی پرپر می زد .
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوبید .
ظهر در سفره ی آنان نان بود ، سبزی بود ، دوری شبنم بود ،
کاسه ی داغ محبت بود .
من گدایی دیدم ، در به درمی رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم ، بادبادک می خورد.
من الاغی دیدم ، یونجه را می فهمید.
در چرا گاه « نصیحت » گاوی دیدم سیر.
شاعری دیدم هنگام خطاب ، به گل سوسن می گفت : « شما »
من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.
کاغذی دیدم ، از جنس بهار .
موزه ای دیدم ، دور از سبزه ،
مسجدی دور از آب.
سر بالین فقیهی نومید ، کوزه ای دیدم لبریز سؤال.
قاطری دیدم بارش « انشا »
اشتری دیدم بارش سبد خالی « پند و امثال » .
عارفی دیدم بارش « تنناها یاهو».
من قطاری دیدم ، روشنایی می برد .
من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .
من قطاری دیدم ، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)
من قطاری دیدم ، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد .
و هواپیمایی ، که در آن اوج هزاران پایی
خاک از شیشه ی آن پیدا بود :
کاکل پوپک ،
خالهای پر پروانه ،
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه ی تنهایی .
خواهش روشن یک گنجشک ، وقتی از روی چناری به زمین می آید .
و بلوغ خورشید .
و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح .
پله هایی که به گلخانه ی شهوت می رفت .
پله هایی که به سردابه ی الکل می رفت .
پله هایی که به بام اشراق
پله هایی به سکوی تجلی می رفت.
مادرم آن پایین
استکان ها را در خاطره ی شط می شست.
شهر پیدا بود:
رویش هندسی سیمان ، آهن ، سنگ.
سقف بی کفتر صدها اتوبوس.
گل فروشی گلهایش را می کرد حراج.
در میان دو درخت گل یاس ، شاعری تابی می بست.
پسری سنگ به دیوار دبستان می زد.
کودکی هسته ی زردآلو را، روی سجاده ی بیرنگ پدر تف می کرد.
و بزی از « خزر » نقشه ی جغرافی ، آب می خورد.
بند رختی پیدا بود : سینه بندی بی تاب.
چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب،
اسب در حسرت خوابیدن گاری چی ،
مرد گاری چی در حسرت مرگ.
عشق پیدا بود ، موج پیدا بود.
برف پیدا بود ، دوستی پیدا بود.
کلمه پیدا بود.
آب پیدا بود ، عکس اشیا در آب.
سایه گاه خنک یاخته ها در تف خون.
سمت مرطوب حیات.
شرق اندوه نهاد بشری.
فصل ول گردی در کوچه ی زن.
بوی تنهایی در کوچه ی فصل .
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود .
سفر دانه به گل .
سفر پیچک این خانه به آن خانه .
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب .
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام .
جنگ یک روزنه با خواهش نور .
جنگ یک پله با پای بلند خورشید .
جنگ تنهایی با یک آواز .
جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل .
جنگ خونین انار و دندان .
جنگ « نازی » ها با ساقه ی ناز .
جنگ طوطی و فصاحت با هم .
جنگ پیشانی با سردی مهر .
حمله ی کاشی مسجد به سجود .
حمله ی باد به معراج حباب صابون .
حمله ی لشگر پروانه به برنامه ی « دفع آفات » .
حمله ی دسته ی سنجاقک ، به صف کارگر « لوله کشی » .
حمله ی هنگ سیاه قلم نی به حروف سربی .
حمله ی واژه به فک شاعر .
فتح یک قرن به دست یک شعر .
فتح یک باغ به دست یک سار .
فتح یک کوچه به دست دو سلام .
فتح یک شهر به دست سه چهار اسب سوار چوبی .
فتح یک عید به دست دو عروسک ، یک توپ.
قتل یک جغجغه روی تشک بعد از ظهر.
قتل یک قصه سر کوچه ی خواب.
قتل یک غصه به دستور سرود.
قتل مهتاب به فرمان نئون.
قتل یک بید به دست « دولت ».
قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ.
همه ی روی زمین پیدا بود:
نظم در کوچه ی یونان می رفت.
جغد در « باغ معلق » می خواند.
باد در گردنه ی خیبر ، بافه ای از خس تاریخ به خاور می راند.
روی دریاچه ی آرام « نگین » ، قایقی گل می برد.
در بنارس سر هر کوچه چراغی ابدی روشن بود.
مردمان را دیدم.
شهرها را دیدم.
دشت ها را ، کوه ها را دیدم.
آب را دیدم ، خاک را دیدم .
نور و ظلمت را دیدم.
و گیاهان را در نور ، و گیاهان را درظلمت دیدم.
جانور را در نور ، جانور را در ظلمت دیدم.
و بشر را در نور ، و بشر را در ظلمت دیدم.
اهل کاشانم ، اما
شهرمن کاشان نیست .
شهر من گم شده است .
من با تاب ، من با تب
خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام .
من در این خانه به گم نامی نمناک علف نزدیکم .
من صدای نفس باغچه را می شنوم
و صدای ظلمت را ، وقتی از برگی می ریزد .
و صدای ، سرفه ی روشنی از پشت درخت ،
عطسه ی آب از هر رخنه ی سنگ ،
چکچک چلچله از سقف بهار.
و صدای صاف ، باز و بسته شدن پنجره ی تنهایی .
و صدای پاک ، پوست انداختن مبهم عشق،
متراکم شدن ذوق پریدن در بال
و ترک خوردن خودداری روح .
من صدای قدم خواهش را می شنوم
و صدای ، پای قانونی خون را در رگ .
ضربان سحر چاه کبوترها ،
تپش قلب شب آدینه ،
جریان گل میخک در فکر،
شیهه ی پاک حقیقت از دور.
من صدای وزش ماده را می شنوم
من صدای ، کفش ایمان را در کوچه ی شوق.
و صدای باران را ، روی پلک تر عشق،
روی موسیقی غمناک بلوغ،
روی آواز انارستان ها.
و صدای متلاشی شدن شیشه ی شادی در شب ،
پاره پاره شدن کاغذ زیبایی،
پرو خالی شدن کاسه ی غربت از باد.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گل ها را می گیرم.
آشنا هستم با ، سرنوشت تر آب ، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه ی اشیا جاری است .
روح من کم سال است .
روح من گاهی از شوق ، سرفه اش میگیرد .
روح من بیکار است :
قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .
روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن .
من ندیدم بیدی ، سایه اش را بفروشد به زمین .
رایگان می بخشد ، نارون شاخه ی خود را به کلاغ .
هر کجا برگی هست ، شوق من می شکفد .
بوته ی خشخاشی ، شست و شو داده مرا در سیلان بودن .
مثل بال حشره وزن سحر را می دانم .
مثل یک گلدان ، می دهم گوش به موسیقی روییدن .
مثل زنبیل پر از میوه تب تند رسیدن دارم .
مثل یک میکده در مرز کسالت هستم .
مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی.
تا بخواهی خورشید ، تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر.
من به سیبی خوشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه .
من به یک آینه ، یک بستگی پاک قناعت دارم .
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد .
و نمی خندم اگر فلسفه ای ، ماه را نصف کند .
من صدای پر بلدرچین را ، می شناسم ،
رنگ های شکم هوبره را ، اثر پای بز کوهی را .
خوب می دانم ریواس کجا می روید،
سار کی می آید ، کبک کی می خواند ، باز کی می میرد،
ماه در خواب بیابان چیست ،
مرگ در ساقه ی خواهش
و تمشک لذت ، زیر دندان هم آغوشی.
زندگی رسم خوشایندی است .
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ،
پرشی دارد اندازه ی عشق .
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبه ی دستی است که می چیند .
زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است .
زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است .
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست .
خبر رفتن موشک به فضا ،
لمس تنهایی « ماه » ،
فکر بوییدن گل در کره ای دیگر .
زندگی شستن یک بشقاب است .
زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است .
زندگی « مجذور » آینه است .
زندگی گل به « توان » ابدیت ،
زندگی « ضرب » زمین د رضربان دل ما،
زندگی « هندسه ی» ساده و یکسان نفس هاست .
هر کجا هستم ، باشم ،
آسمان مال من است .
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است .
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچ های غربت ؟
من نمی دانم
که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست .
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید.
واژه ها را باید شست .
واژه باید خود باد ، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست ،
زیر باران باید رفت .
فکر را ، خاطره را ، زیر باران باید برد .
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت .
دوست را ، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران باید جست .
زیر باران باید با زن خوابید .
زیر باران باید بازی کرد .
زیر باران باید چیز نوشت ، حرف زد . نیلوفر کاشت.
زندگی تر شدن پی درپی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی« اکنون » است .
رخت ها را بکنیم :
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم .
شب یک دهکده را وزن کنیم ، خواب یک آهو را .
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم .
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم .
و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد .
و نگوییم که شب چیز بدی است .
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ .
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ ، این همه سبز .
صبح ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هرپیچ کلام .
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت .
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست
و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند .
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد .
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون .
و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت .
و اگر خنج نبود، لطمه می خورد به قانون درخت .
و اگر مرگ نبود ، دست ما در پی چیزی می گشت .
و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده ی پرواز دگرگون می شد .
و بدانیم که پیش از مرجان ، خلائی بود در اندیشه ی دریاها.
و نپرسیم کجاییم ،
بو کنیم اطلسی تازه ی بیمارستان را .
و نپرسیم که فواره ی اقبال کجاست .
و نپرسیم که پدرها ی پدرها چه نسیمی . چه شبی داشته اند .
پشت سرنیست فضایی زنده .
پشت سر مرغ نمی خواند .
پشت سر باد نمی آید .
پشت سرپنجره ی سبز صنوبر بسته است .
پشت سرروی همه فرفره ها خاک نشسته است .
پشت سرخستگی تاریخ است .
پشت سرخاطره ی موج به ساحل صدف سرد سکون می ریزد .
لب دریا برویم ،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب .
ریگی از روی زمین برداریم
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین ،
می رسد دست به سقف ملکوت .
دیده ام ، سهره بهتر می خواند .
گاه زخمی که به پا داشته ام
زیر و بم های زمین را به من آموخته است .
گاه در بستر بیماری من ، حجم گل چند برابرشده است .
و فزون تر شده است ، قطر نارنج ، شعاع فانوس .)
و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست .
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست .
مرگ در ذهن اقاقی جاری است .
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد .
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید .
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان .
مرگ در حنجره ی سرخ ـ گلو می خواند .
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است .
مرگ گاهی ریحان می چیند .
مرگ گاهی ودکا می نوشد .
گاه در سایه نشسته است به ما می نگرد .
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پراکسیژن مرگ است.)
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپرهای صدا می شنویم .
پرده را برداریم :
بگذاریم که احساس هوایی بخورد .
بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند .
بگذاریم غریزه پی بازی برود .
کفش ها را بکند ، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد .
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند .
چیز بنویسد.
به خیابان برود .
ساده باشیم .
ساده باشیم چه در باجه ی یک بانک چه در زیر درخت .
کار ما نیست شناسایی « راز» گل سرخ ،
کار ما شاید این است
که در « افسون » گل سرخ شناور باشیم .
پشت دانایی اردو بزنیم .
دست در جذبه ی یک برگ بشوییم و سر خوان برویم .
صبح ها وقتی خورشید ، در می آید متولد بشویم .
هیجان ها را پرواز دهیم .
روی ادراک فضا ، رنگ ، صدا ، پنجره گل نم بزنیم .
آسمان را بنشانیم میان دو هجای « هستی » .
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم .
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم .
نام را باز ستانیم از ابر ،
ازچنار ، از پشه ، از تابستان .
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم .
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم.
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم .
سهراب سپهری
کاشان ، قریه ی چنار ، تابستان 1343
با سلام
ببخشید که دیر شد اما سال نو مبارک
با زدن روی عکس به کانال ما بپیوندید
https;//telegram.me/specificcontacted
کانال پرسپولیس perspolis@
کانال استقلال esteghlal@
سلام اینو برا فوتبالیا گذاشتم
پرسپولیسیا
پرسپولیس در چه صورت قهرمان میشه؟
استقلالیا(تهران)
استقلال چگونه قهرمان میشه؟
و نوبت میرسه به؟
استقلالیای خوزستان
اس اس خوزستان چه طوری قهرمان میشه؟
خواهشا توهین نکنید...............
نمیدونم چرا اسم امیرحسین نام ی روستا هس اونم تو خوزستان ایران عزیزمون
وبسایت رسمی برنامه نود - مثل داستان خرگوش و لاکپشت، پرسپولیس برانکو معجزه را باور کرد و نزدیک خط پایان از همه مدعیان جلو زد.
به گزارش سایت نود، بعد از باخت پرسپولیس به ذوب آهن و دومین هفته قعرنشینی این تیم در جدول لیگ، برانکو با اطمینان از قهرمانی تیمش حرف زد. درباره اینکه باور دارد تیمش شایسته فتح جام است و با پیروزی در بقیه بازیهای فصل، قهرمان خواهد شد. معجزه غیرممکن برانکو، بعد از گذشت 22 هفته ممکن شد و آنها با شکست استقلال در دربی تهران برای اولین بار صدرنشینی در این فصل را تجربه کردند. نگاهی به صعود قدم به قدم پرسپولیس در جدول، بهتر میتواند چگونگی انجام ماموریت غیرممکن آنها را نشان دهد.
زیدان: رونالدو تفاوت ها را رقم زدرئال مادرید امشب به لطف هت تریک کریستیانو رونالدو موفق شد ولفسبورگ را با سه گل شکست داده و به نیمه نهایی لیگ قهرمانان برسد. |
به گزارش "ورزش سه"، رئال که بازی رفت را با دو گل باخته بود، در بازی برگشت به یک برد با اختلاف سه گل نیاز داشت و با کمک گل های رونالدو در نهایت به هدف خود رسید.
زین الدین زیدان در نشست خبری پس از بازی گفت:" در فوتبال همیشه سختی کشیدن و لحظات دشوار وجود دارد ولی مهم کسب پیروزی است. حالا وقت جشن گرفتن و شاد بودن است به خصوص بخاطر کاری که بازیکنانم امشب انجام دادند. برگرداندن باخت 2-0 هرگز کار ساده ای نیست اما امشب با شخصیت بالایمان، با مبارزه و سختکوشی پیروز شده و به نیمه نهایی رسیدیم. به بازیکنان حتی آنهایی که امروز بازی نکردند، افتخار می کنم." فقط دو تعویض:" در چنین بازی دشواری، تعویض کردن کار آسانی نیست. خسه را بجای بنزما وارد زمین کردم چون خسته شده بود و برای کارهای دفاعی به نیروی تازه نفس نیاز داشتیم. واران هم برای کمک به کاسیمیرو در وسط زمین و حفظ نتیجه به میدان آمد." رونالدو:" او یک بازیکن استثنایی و خاص است. تیم بازی فوق العاده ای به نمایش گذاشت و رونالدو نیز تفاوت ها را رقم زد. او سه گل زد، درست زمانی که تیم با تمام وجود به درخشش او نیاز داشت. در مورد رونالدو چه می توانم به شما بگویم؟ او بهترین بازیکن دنیاست و این را بار دیگر ثابت کرد." |